آناهيتاي مامان و بابا

درد دلی با فرشته کوچولوم

نازنینم دلم خیلی گرفته نفسم. خیلی زیاد. بعضی وقتا ما آدم بزرگا کارایی می کنیم که حسابی همدیگرو می رنجونیم و دلای همو می شکنیم. برای من هم این اتفاق افتاده. دلم خیلی شکسته. خیلی زیاد. ولی خوشحالم که تو رو دارم. خوشحالم که با تو صحبت می کنم و از ناراحتیام و شادیام برات می گم. وقتی هم تو شکمم بودی حسابی باهات درد دل می کردم. کلی ازت انرژی طلب می کردم و تو هم به من می دادی. چون بعد از صحبت با تو توانم برای رویارویی با مشکلاتم بیشتر می شد.  عزیزکم دنیا همینه. گاهی شادی و گاهی غم. امیدوارم همیشه دور و برت شادی باشه و غم نبینی. ولی اگه اومد سراغت قوی باشی و با تمام وجودت با مشکلاتت روبرو شی و با تدبیرت از سر رات برشون داری. دخترکم ...
22 مرداد 1390

آناهیتا در آتلیه (چهارده ماهگی)

بالاخره موفق شدیم خانم خانما رو ببریم آتلیه. قبل از رفتن کلی نگران بودم که همکاری می کنه یا نه؟ حوصلش سر میره یا نه؟ خوش اخلاق هست یا نه؟ برا همین گذاشتم حسابی خوابید و بعد رفتیم. اولش براش محیط جالب و جدید بود. بخاطر رنگاش و اسباب بازیهای جدیدی که بود. اولین عکسشو خیلی همکاری کرد. اصلا فکر نمی کردم اینقد خوشکل بشینه روی یه سکو. اینطوری: البته اولش هی این لاک پشته رو می انداخت. بازیش گرفته بود چون ما برش میداشتیم و می دادیم بهش و اون دوباره اونو پرت می کرد و می خندید. شیطون بلا. فروزان خانم خیلی خوب و با حوصله بودن. کلی بهمون کمک کردن. بعدش روی یه صندلی خرسی نشست و یه عکس اینطوری گرفت:    تموم که شد صندلی رو بردا...
18 مرداد 1390
1